پرشانپرشان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

پرشان

آخرین روز از نه ماه انتظار

عروسک مامان، می خوام از آخرین روزی که تو دل مامان بودی برات بنویسم.هیجانی بسیار بالا همراه با استرس.  نه ساعتی بیشتر تا دیدن تو پسر خوشگلم نمونده. خدایا به من آرامش بده تا این چند ساعت هم بگذره خدا رو شکر همه چیز تا الان طبق برنامه پیش رفته. فرشته کوچولوی من از اینکه داری میای خیلی خوشحالم اما چه کنم با چای خالیت توی دلم..... اشکال نداره فکر دیدنت آرومم می کنه. پرشان عزیزم تو الان پاک ترین آدمی هستی که فردا توی زندگی ما وارد می شی یعنی درواقع فرشته هستی. پس لطفا برای همه اونهایی که دوست دارن یک روزی مامان بشن دعا کن.  چون بدون که بهترین حس دنیا رو تو به من دادی تا قبل از به وجود اومدن تو هیچ چیز دیگه ای توی...
30 دی 1390

سال 1389

پسرم، سال هشتاد و نه به جز فوت پدربزرگ عزیزمون که بدترین اتفاق سال بود بقیه سال خیلی خوب بود اول که عروسی خاله سمیرا بود و بعد هم بابا حمید ترتیب یک تولد خوب رو برای من دادند و مهمترینش هم که هدیه خداوند به ما یعنی گل پسرم بود. دوستت داریم کپلی مامان و بابا   ...
30 دی 1390

خلاصه ای از نه ماه انتظار

عشق من پرشان، اینکه موضوع رو گذاشتم نه ماه انتظار واقعا انتظار بود. انتظاری شیرین همراه با کمی استرس البته همیشه دلداریهای بابا حمید من رو آروم می کرد اما تا وقتی که من تو رو صحیح و سالم توی بغل نگرفته بودم مثل همه مامانهای دیگه این استرس رو داشتم. عزیز دلم، این نه ماه شیرین رو هیچ وقت از یاد نمی برم.یکی از بهترین دوره های زندگی مشترکم با بابایی همین نه ماه بود. همش خاطره، خاطره هایی که لحظه لحظه هاش رو کامل توی ذهنم ثبت کردم.وای از اون سونوگرافی های با استرس ....لحظه های شنیدن صدای قلب مهربونت.....آزمایشهای دوره بارداری....قشنگ ترین لحظات و به یاد موندنی ترین لحظات تکون خوردنت بود عزیزم که فکر کنم همیشه دلم  برای اون لحظ...
30 دی 1390

اولین صداها و اولین خنده های پرشان کوچولو

جیگر طلای مامان، اوایل ماه دوم زندگیت بود که شروع به درآوردن صداهایی مثل آقو،آقا و...کردی که به نظرم خیلی زود بود ولی ما کلی حال می کردیم. پسرم دیگه کم کم خنده هات از حالت غیر اردای دراومد و مخصوصا صبحها خیلی خوش اخلاقی و برامون لبخند می زنی.   ...
28 دی 1390

ختنه پرشان کوچولو

جیگر مامان، چهل ویک روزه بودی که به دلیل عفونت ادراری که در بدو تولد گرفته بودی دکتر امیدوار دستور ختنه فوری پسر کوچولو رو صادر کرد.راستی پسرم دکترت رو از دکتر بیدار مغز به دکتر بابک امیدوار تغییر دادیم . خلاصه،چهل و سه روزت بود یعنی شانزده مهر سال نود که توسط دکتر مقیمی که بابا حمید در موردش تحقیق کرده بود با روش حلقه ختنه شدی. پسرم اولش که بی حس بودی هیچ دردی حس نکردی اصلا گریه هم نکردی ........ولی نیم ساعت بعد چنان گریه ای سر دادی که من هم باهات اشک می ریختم الهی مامان فدای اون چشمهای قشنگت بشه نبینم هیچ وقت اینطوری گریه کنی خلاصه که این ختنه هم بالاخره باید انجام می شد ما هم تصمیم گرفتیم هرچه زودتر این کار رو انجام بدیم.حلقه ختنه ش...
28 دی 1390

یک ماهگی پسر نازم

 خوشگلم، می خوام خاطره یک ماهگیت رو برات بنویسم، ده روز اول رو می خوام خیلی خلاصه برات بگم چون اصلا دستم به نوشتن نمی ره بدترین روزهای این مدت که با هم بودیم همین ده روز بود ولی خدا رو صد هزارمرتبه شکر که تموم شد و شادی ما هم شروع شد. پسرم بعد از مرخص شدن از بیمارستان و رفتن به خونه مامانی که توی پست قبلی کامل برات توضیح دادم قرار بود دو روز بعد یعنی هشتم شهریور دوباره به بیمارستان مراجعه کنیم که دکتر نوزادان شما پسر خوشگلم رو چک آپ کنه. خلاصه متاسفانه تا دکتر شما رو دید گفت زرذی داری زردیت هم بالاست.من به همراه بابا حمید و مامانی به بیمارستان رفته بودم خلاصه رفتیم و براتون آزمایش گرفتیم دیدیم بله زردیت  16بود پسرم.خیلی ناراح...
28 دی 1390

تولد وبلاگت مبارک عزیزم

پسرم پرشان امروز که من و بابایی تصمیم گرفتیم برات وبلاگ درست کنیم شما 133 روزت هست و توی ماه پنجم زندگیت هستی عزیزم ... می دونم دیر شده اما من و بابایی یک کمی سرمون شلوغ بود، ولی ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه است. پسرم من و بابا حمید عاشقتیم با ورودت به زندگی ما زندگی ما رو نورانی کردی، عاشقانه دوستت داریم، همیشه حمایتت می کنیم، همیشه روی کمک ما حساب کن.  این وبلاگ رو برات درست می کنیم تا در آینده که بزرگتر شدی بخشی از خاطرات ما و خودت رو بتونی اینجا بخونی.   دوستت داریم مامان پریسا و بابا حمید ...
27 دی 1390

انتخاب بیمارستان

نفسم، مدتی طول کشید تا من و بابایی انتخاب کنیم بالاخره شما رو توی کدوم بیمارستان به دنیا بیاریم.برامون خیلی مهم بود که بیمارستان مجهز و خوبی باشه و رسیدگی خوبی به پسر خوشگلم داشته باشن این شد که قبل از به دنیا اومدنت چند تا بیمارستان رو با بابا حمید بازدید کردیم. خلاصه بیمارستان لاله توی شهرک غرب رو انتخاب کردیم. خدا رو شکر خانم دکترمنصف هم می تونست توی اون بیمارستان شما رو به دنیا بیاره.     ...
26 دی 1390

نی نی خوشگل خوش اومدی

قند و عسلم دی ماه سال هشتاد و نه بود که یک احساسی توی دلم به من می گفت شما تو دلم داری جا باز می کنی..... بله پنجم دی ماه بود که با بابایی رفتیم آزمایشگاه نیلو و آزمایش دادم، فرداش یعنی ششم طاقت نداشتم تا بعد از ظهر صبر کنم زنگ زدم آزمایشگاه نیلو و گفتم لطفا جواب آزمایشم رو با پیک برام بفرستید. خلاصه دیدم بله شما ناز پسر، خوشگل پسر اومدی و بزرگترین تغییر توی زندگی ما شدی به بابا حمید تلفنی خبر دادم بابایی هم خیلی خیلی خوشحال شد. خلاصه شب هم رفتیم و به مامانی گفتیم طاقت نداشتم ازش پنهون کنم ولی قرار شد فعلا بین خودمون من و بابایی و مامانی و شما بمونه. دوستت دارم عشق من   ...
20 دی 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پرشان می باشد